نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

مامان روان شناس

نائیریکا رفته عروسی

سلام عزیزم اول معذرت بابت دیر شدن پستت. می دونم خیلی سرم شلوغ بود. روز پنج شنبه عروسی دایی بود. که خیلی بهمون خوش گذشت. باباجی و عموها بی خبر اومده بودند عروسی. تو هم تو عروسی همش می رفتی بغل مهمونا و می خندیدی و خودت رو جا می کردی. البته کلی هم شیرین کاری از خودت در می آوردی. آخر عروسی هم رفتی تو مردونه بغل باباجی و عموها... بعد از اینکه عروس رو بردیم خونه ما خیلی زود برگشتیم خونه آخه ساعت 1 بلیط داشتیم برای تهران...بعد از عروسی زود اومدیم خونه، بابا جی و عمو ها هم اومدند و کلی کادو برای تولدت و سوغاتی برات آورده بودند. من و بابایی هم داریم مدام بهت یاد می دیم بگی: مرسی تا دفعه بعد ازشون تشکر کنی آخه اگه تشکر نکنی خیلی ناراحت می شند...
21 مهر 1390

نائیریکای تنهاپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ

سلام عزیزکم داشتم اسم پست رو می نوشتم که تلفن زنگ زد و تو ادامه اسم پست رو تایپ کردی و ارسال هم کردی. نخست از همه دوستانی که با کامنتهای با من احساس همدردی کردند و به من دلداری دارند سپاسگزارم. با این که خیلی از دوستان فقط دوستان مجازی هستند . اما باعث شدند من احساس تنهایی نکنم.  من و بابایی خوبیم و خدا رو شکر از بودن در کنار هم احساس شادی می کنیم. دوم: علت آپ نکردن وبلاگ، نگرانی در مورد حال بابایی و ادامه دار بودن دغدغه ها و اینکه از 3 مهر من هر روز صبح و بعد از ظهر کلاس دارم یا باید برم کلینیک و مجبورم تو رو تنها بزارم و خیلی دلم برات تنگ میشه تو هم اول مه ازت جدا می شم گریه می کنی و دل من رو آتیش میزنی اما بعد آروم میشی. ...
11 مهر 1390
1